سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 115
  • کل بازدیدها: 548523



Wise bag lady kindness to the food was shared with passengers.
Hungry passengers valuable stones in Kiev saw wise lady liked it and asked him
to stone that it would give him. Wise woman would– stone. passengers and was
very happy that the chance to her was one of the pleasure of knowing. He knew
that jewelry so that is worth to the end of his life can be comfortable but a
few days later visitor to Pfuel wise as soon as possible. When he finally found
the stone and said: "I think so. I know how it is worth it to you so I hope that
something more valuable to me and explain. if you can love it to me that you to
power the stone minutes to me. "
مهربانی
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر
شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش
آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى
درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى
کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى
با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد،
مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.



بالاخره
هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این
سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى
ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به
تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»



این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : مهربانی, kindness

       نظر
سه شنبه 88 بهمن 13 :: 12:4 عصر
علیرضا پویا
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»

خواهرم بی روسری بیرون دوید.

آی آقا ! سفره خالی می خرید؟
این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : احساس

       نظر
جمعه 88 بهمن 9 :: 7:59 عصر
علیرضا پویا
گفتی از ناله ی شبگیر کسی در قفسی ،
بنویسم سخنی ،
هر نفسی ،
باز بسی

گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !!
گفتی از ناله در این نامه فراوان بنویس !!
گفتی و رفتی و جستی و ندانستی تو
که من از روز ازل بسته به زنجیر تو ام ...
شبم از غم ، غمم از تو و تو گفتی بنویس !!!
غم از این غم که ندارد ثمری هر سخنی ...
و از این غم بسیار
که نخواندست کسی از ورقی ... !!
گفتی از آنچه تو داری بنویس ؛
گفتی از آنچه تو خواهی بنویس ؛
گفتی از آنچه تو دانی بنویس ؛

گفتم از غم بنویسم که چرا
کانچنین موج خموشی به تن آزرده مرا ؟؟!!
گفتم و رفتم و جستم و ندانستی تو ،
غم من آنچه تو می پنداری نیست !!!
در خاطره ام ...
هرگز نیست
آنچه در آینه ی چشم تو معنا شده است !
غم من راز خموش صدف دیده ی توست !!!
که ندارد پر و بالی و نداند گذری ...
غم من شعله ی لرزان دل خسته ی توست !!!

تو که در دیده ی صیاد به دام افتادی
چه بخواهی ...
چه نخواهی ...
تو بدان !!
بال و پری نیست که پرواز کنی !!!
غم من خواهش پرواز تو بود ...

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : خواهش پرواز

         نظر بدهید
سه شنبه 88 بهمن 6 :: 11:0 صبح
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر