سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 40
  • بازدید دیروز: 358
  • کل بازدیدها: 548440



زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای بر ضربه می افزود.

 

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حملة غولان

که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

 

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم.

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت.

 

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار:

حسرتی با حیرتی آمیخت.


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عاشقانه

       نظر
پنج شنبه 89 اردیبهشت 23 :: 10:35 صبح
علیرضا پویا
به سراغ من
اگر می آیید،نرم و آهسته بیایید،مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی
من!

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است!

مانده
تا برف زمین آب شود،زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد!

شاید آن روز که
سهراب نوشت:تاشقایق هست زندگی باید کرد،
خبری از دل پر درد گل یاس
نداشت.
باید اینطور نوشت:
هرگلی هم باشیم،چه شقایق،چه گل پیچک
ویاس،
«زندگی اجباری است.»

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی, عاشقانه

       نظر
یکشنبه 89 اردیبهشت 19 :: 7:53 صبح
علیرضا پویا
نه از قبیله ابرم نه از تبار کویرم

 

که بی بهانه بگریم وبیترانه بمیرم

 

ستاره ای به درخشندگی ماه که دیری است

 

به دست توده ای از ابرهای تیره اسیرم

 

فرو نمیکشد این آب آتش عطشم را

 

خوشا که باز بیفتد به چشمه سار مسیرم

 

دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم

 

که از نسیم و پرنده سراغی از تو بگیرم

 

براستی که عزیزم منی که مردم این شهر

 

از اوج فله عزت کشیده اند به زیرم

 

چگونه دست کسی را بدوستی بفشارم

 

چگونه حرمت کسی را به آتش بپذیرم


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عاشقانه

       نظر
دوشنبه 89 اردیبهشت 13 :: 9:52 عصر
علیرضا پویا
       نظر
سه شنبه 89 اردیبهشت 7 :: 8:17 صبح
علیرضا پویا

بنشین کمی و خاطره ها را ورق بزن!

هی خط بزن بروی من! اما ورق بزن!

 

یک یک تمام فاصله ها را زیاد کن...

" ما " را بِبُر! بُکُن " منِ تنها" ... ورق بزن!

 

هر جا که بین تو و من نوشته " با "...

پاکش بکن گلم! بکنش " تا " ... ورق بزن!

 

یکجا نوشته بودی اگر مالِ من شوی.........

بگذر... که شب رسیده به فردا!!! ورق بزن!

 

آتش بزن به من، به خودت، دفترت، ولی...

تا " من، تو و کناره ی دریا............. " ورق بزن!

 

آنجا که روزهای عزیزی گذشته بود...........

بنشین شبی و خاطره ها را ورق بزن...///


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : خاطره ها

       نظر
یکشنبه 89 اردیبهشت 5 :: 9:8 عصر
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر