سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 15
  • بازدید دیروز: 14
  • کل بازدیدها: 548573



دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده
است:

1.
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با
لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2.
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان
را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند.
بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.

3.
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند

آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار
از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

4.
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند
و با شکوه اند که ما نمیتوانیم
حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و
چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی
در برابرشان قرار میگیریم قفل
بر زبانمان میزنند. اختیار
از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم.
شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
دوشنبه 87 دی 30 :: 10:33 صبح
علیرضا پویا

امروز
نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران ، گاه  تو را به آسمان ببرد. به آسمان ها برو ، ولی گاهی هم به روی زمین بیا و
مردم را تماشا  کن؛ زندگی آنهایی که با شکم
گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد،  هنر نمایی می کنند. من خود یکی از آن ها بوده ام.

جرالدین،
دخترم، تو مرا درست نمی شناسی، در آن شب ها ی بس دور، با تو قصه ها گفتم؛ آن هم
داستانی شنیدنی است.  داستان آن دلقک گرسنه
که در پست ترین صحنه های لندن ، آواز می خواند و صدقه می گرفت، داستان من است. من
طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از این ها بالاتر من،
رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش  موج می زند و سکه صدقه آن رهگذر، غرورش را خرد
نمی کند. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که  بمیرند، حرفی نباید زد. به دنبال نام تو ، نام
من است : « چاپلین »

دخترم،
در دنیایی که تو در آن زندگی می کنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب، آن
هنگام که از سالن پرشکوه * شانزلیزه * بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را
فراموش کن.


از
آن راننده تاکسی که تو را به منزل می رساند، احوالپرسی کن. حال زنش را بپرس و اگر
باردار بود پولی را برای خریدن لباس بچه اش نداشت، مبلغی را پنهانی به او بده.

 

به
نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بی چون و چرا
بپردازد. اما برای خرج های دیگرت باید صورت  حساب بفرستی .

 

دخترم
جرالدین، گاهی با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه و
کودکان یتیم را بشناس، و دست کم، روزی یک بار بگو: « من هم از آنها هستم » . تو
واقعا یکی از آنها هستی نه بیشتر !

 

هنر
قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد، اغلب دو پای  او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش
بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه  پاریس برسان. من آن جا را به خوبی می شناسم.
آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که قرن ها پیش، زیباتر از تو و مغرورتر از
تو، هنرنمایی می کنند. اما در آن جا از نور خیره کننده تئاتر * شانزلیزه * خبری نیست
.

 

دخترم،
چکی سفید امضا برایت فرستاده ام که هر چه قدر دلت می خواهد، بگیری و خرج کنی.  ولی هر وقت خواستی د و فرانک خرج کنی، با خود
بگو: سومین  فرانک از آن من نیست. این مال یک
مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جست و جو لازم نیست. این نیازمندان
گمنام را اگر بخواهی، همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم،
برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند بی جان شیطان، خوب آگاهم. من
زمانی طولانی در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بند بازان  روی ریسمانی نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما
دخترم، این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند
بازان ریسمان نااستوار ، سقوط می کنند.

دخترم
شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب بدهدو آن شب است که این
الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است . روزی که
چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار، تو را بفریبد آن روز است که بند بازی ناشی
خواهی بود. همیشه بند بازان ناشی، سقوط می کنند. از این رو، دل به زر و زیور نبند.
بزرگترین الماس این جهان، آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد، اما اگر
روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راتی او را دوست بدار. به
مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را
می داند. او برای تعریف * عشق * که معنای آن * یکدلی * است، شایسته تر از من است.
دخترم، هیچ کس و هیچ چیز دیگر در جهان، نمی توان یافت که شایسته آن باشد دختری
ناخن دست و پای خود را برای آن عریان کند.

 

برهنگی
بیماری عصر ماست. به گمان من، تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان
کرده است.

 

حرف
بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگری م یگذارم و با این آخرین پیام، نامه را پایان
می بخشم:

 

انسان
باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، بارها قابل تحمل
تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است.


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : سخن چارلی چاپلین

       نظر
چهارشنبه 87 دی 25 :: 9:50 عصر
علیرضا پویا
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
قرعه امروز به نام من و فردا دگری
می خورد تیر اجل بر پروبال من و تو
مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی
گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی دنیایی

       نظر
شنبه 87 دی 21 :: 10:52 صبح
علیرضا پویا
 و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه ی یک زنجره است
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
 مرگ گاهی در سایه نشسته است به ما می نگرد


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : مرگ و زندگی

       نظر
یکشنبه 87 دی 15 :: 12:50 عصر
علیرضا پویا
میتوان دیوانه را فرزانه کرد
میتوان فرزانه را دیوانه کرد
میتوان با سوختن در شام تار دیگران
دیگران را بر خود از جان و دل پروانه کرد
میتوان اعمال خود را با خدا سودا نمود
تا بهشت دل گشا را بهر خود کاشانه کرد

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

       نظر
چهارشنبه 87 دی 11 :: 1:11 عصر
علیرضا پویا
 یک روز رسد خوشی به اندازه کوه
یک روز رسد غمی به اندازه دشت
افسانه  زندگی چنین است گلم
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

       نظر
یکشنبه 87 دی 8 :: 5:50 عصر
علیرضا پویا
خدا کند که جوانان ز حق جدا نشوند
                                                      به صحبت بد و بدخواه آشنا نشوند
مقدسات جهان را به زیر پا ننهند
                                                     شرور و مفسد و بی دین و بی حیا نشوند
ز درس و مدرسه تعلیم و تربیت گیرند
                                                    هوا پرست و طمعکارو خود ستا نشوند
خدا کند که جوانان ره هنر پویند
                                                    شکسته بال و پریشان و بینوا نشوند
به منصبی که رسیدند خویش گم نکنند
                                                    به نا رضایی بیچارگان رضا نشوند
پی سیاست بد کاران قدم ننهند
                                                   وطن فروش و خطا کار و بد اَدا نشوند
به جان و مال و نا موس کَس طمع نکند
                                                    در این معامله هم کیش اشقیا نشوند
خدا کند که جوانان عقیده مند شوند
                                                  سبک عیاد و تهی مغز و خود نما نشوند
سر عقیده خود پای فشارند چون کوه
                                                 بسان کاه زهر باد  جا به جا نشوند
                        
این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی, جوان

       نظر
چهارشنبه 87 دی 4 :: 1:17 عصر
علیرضا پویا
بی خبر از یاران و خوابیدن چه سود
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
دوست را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : دوست

       نظر
یکشنبه 87 دی 1 :: 8:27 عصر
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر