من کيستم من کيستم خود را ندانم چيستم گر من ويم پس کيست او ور اومنم من کيستم
هرگه من آيم در ميان او روي بنمايد نهان زنهار اگر او در زند ، من نيستم من نيستم
گفت ار غم داري همي بي من چسان ماندي دمي بالله زبي دردي بود گر در فراقت زيستم
از سخت جاني خودم هي گفتم اوهي خنده زدوز سست مهري خودش هي گفت و هي بگريستم
جز ياد روي دلکشش چيزي نگنجد در دلمبالله که تا از او پرم از خويشتن خاليستم
گر داوري از پا شود اندر رهش با سر دودحاشا که در راه طلب يک لحظه از پا ايستم