چه کسی میداند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند که تودر حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات رو بگشا تو به اندازه ی یک دنیایی
مث مهتاب مث خورشید
میشه گرمی داد و تابید
میشه دست مهربون بود
مشه مثل چشمه جوشید
میشه با غصه ها جنگید
میشه خندو ند میشه خندید
آبی آسمونا رو میشه تو وسعت آب دید
میشه باز ترانه سر داد
مژده صبح و سحر داد
با نسیم مهربونی
میشه غم ها رو برونی
میشه با بهونه ی عشق شعر زندگی بخونی
|
هستم ولی نیستم هر لحظه در کنارت
نیستم ولی هستم هر به یادت
من از یاد عزیزانم دمی غافل نمی مانم
نمیدانم عزیزانم زمن یادی کنند یا نه؟
در خواب ناز بودم دیدم کسی در می زند
در را گشودم دیدم غم است در میزند
ای دوست بی وفا از غم بیاموز وفا را
غم با همه ی بیگنگی هر شب به من سر می زند