سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 177
  • بازدید دیروز: 176
  • کل بازدیدها: 595361



انگار که بخواهند تکرار شوند . که بخواهند بفهمانند من آدم بعد چهارم هستم یا زند ه ی زمان
سوم شبانه روز . خودم هم نمی دانم چرا همه چیز دوباره تکرار م ی شود. چرا فاصله همه چیز آ ن قدر برای من
کم است که هر پیش آمد، دوباره یا س ه باره باید تکرار شو د. از جوانه ی درخت کشنده می گویم یا یکی دیگر،
فام بنفش و صدای بم و درخت مو که انگار برای ابد جاودانه هستند و فکر می کنم جزیی از من هستند و فقط
به خاطر این که مثل دست و پا ظاهرا به من نچسبیده اند می گویم : تکرار . تکرار کدام است؟ چیزی که
همیشگی باشد تکراری نیست همیشگی است چرا کسی فکر نمی کند که دست و پا تکراری است . بر عکس
نبود آنها را کمبود می دانند. جوانه ی درخت کشنده زرد رنگ است با صدها گره و جوانه روی جوانه . همیشه
هم توی تنه ی درخت بزرگ م ی شود و آن درخت را همیشه لای دیوارهای مردم م ی بینم یک بار لای دیوار
خانه همسایه، ی ک بار هم خانه عمویم و … . زرد رنگ مثل موز، با پیچ و خ م های زیاد اما خیلی کوتاه . توی
تنه ی درخت خانه م ی کند و همیشه یک دسته آفت یا حشره همراهش میان دیوارها م ی چرخند . خودش
تر وتازه به نظر م ی رسد اما چروکیدگی بار می آورد. زخم و چروکیدگی انگار که جذام به جان قربانیانش بیفتد .
بار اول داشتم با عمویم از دیوارهای خانه اش می گفتم که چه تراز هستند و سفت و زیبا. او هم داشت تعریف
می کرد که این جا را سفید کرده و آنجا را رنگ مالیده و راه م ی رفتیم که دیدیم نبش دو تا از دیوارها چروکیده
جوانه ی » و فرورفته . بعد هم سوراخی میان آن چروکیدگی و میان آن مثل ای ن که اسمش را بدانی، بشناسیش
که دیوار را فرو خورده بود و تمام . همدیگر را نگاه کردیم هیچ نگفتیم، هیچ، حتی یک اشار ه ی « درخت کشنده
ابرو. دیگر این که خوبی بعد چهارم یا زمان سوم نبودن حر ف های اضاف ی است . یعنی این بعد یا زمان همان جا
که همه چیز خلاف هم در می آید متوقف م ی شود و آد م هایش ترجیح می دهند ساکت باشند و هیچ نگویند یا
اصلا طبیعتش این است که خفه م ی شوند؛ که حرف آخر و بحث سرانجام یک نگاه است و بس . جوانه ی بدون
برگ و زردِ زرد، و ساقه های کوتاه و فراوانش به کلفتی یک خودکار و به درازای نصف آن، انگار که در تاریکی
بزرگ شده باشد بی حتی یک برگ که هیکلش را عادی تر بنمایاند. هنگامی که جوانه ی درخت کشنده را
می بینی حسی دار ی مثل هنگامی که سوسک های سوسری یا مو ش ها را دیده ای. مزاحم یا مهمان یا حتی
میزبان سال و ماه آد م ها و می دانی که خلاصی از دستش ممکن نیست . خانه همسایه هم همین طور بود اما
این بار بحث برچیده شدن آف ت ها و حشرات موذی خان ه اش یا به قول ایرانی های قدیم خرفستر ها بود که
پیروزمندانه با آن برق چشم هایش برایم توضیح م ی داد. با افسانه ی حش ره کشی که در دستش بود و راه
می رفتیم و من به دیوارها فکر م ی کردم که باز با سوراخ بزرگی در دیوار رو ب ه رو شدیم و جوانه که درون آن
بود و دیدیم که حشر ه های جوانه ی درخت کشنده هم دور و بر آن می چرخیدند و آقای همسایه که البته
مسلح هم بود، شروع کرد به سم پاشی آنها حشر ه ها در رفتند و او مثل کسی که هم از چیزی بترسد و هم
زورش به آن برسد آن قدر روی جوانه سم ریخت که جوانه مثل خمیر مایه ورآمد، سرخ و تاول زد مثل پوست
زنده ای که بسوزد یا گوشتی که روی آتش گرفته باشند . جوش آمد، تاول زد، سرخ شد و بعد هم چروکیده شد
و م رد. و باز هم دیگر هیچ بحثی نبود نه حتی نگاه آخر همسایه و من و او می دانستیم که این تنها یکی از
جوانه های درخت کشنده بود و بعد از این من بودم و فام بنفش و صدای بم و درخت مو خودم که هی چ کس را
به آن ضلع، به آن بعد راه نداده ام و از اول انگار که کسی نباید بوده باشد، که تنها من بودم و صدایی که فام
بنفش داشت و تکرار می شد.


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 12:53 عصر
علیرضا پویا

بیا بیاموز عبور را وهرگز از یاد مبر که راه ها همیشه امتداد آرزوهایت را به تو می رسانند.
بیاموز عبور را که گذر از تاریکی یعنی خورشید وتاریکی درست روی دیگر زندگی است.
هنگامیکه سایه ها ما را به توهم نا امیدی میکشانند درست کنار تو کناردستت روزنه های امید برایت می درخشند وچشمک میزنند وچون آتشک های یک آتش که می پرند ومی روند تا همه را نوید گرمی بخشند نوید بخشت می شوند.
بیاموز نگاه را چگونه پاسخ باید دادچگونه به دستان سراسر مهر گرمی بخشید.
بیاموز زندگی را وزندگی کن واین ترس کودکانه راچون عروسک کهنه ای دور بیاندازوبه دنبال اسباب بازی بهتری بگرد
تو همانی هستی که همیشه به دنبالش بودی تو همان هستی که عاشقش هستی بیاموز محبت را وپاسخ محبت را
چشمانت وکلامت را همیشه سخاوت تقسیم مهر ببخش و به همه آفتاب را هدیه کن
وسپاس را از خاطر مبر که خداوند آن را برایت نهاد تا دلت با یک سپاس کوچک آرامشی ابدی یابد 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : اموختن

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 11:46 صبح
علیرضا پویا

هرشب که میخوام چشمامو ببندم و بخوابم قبلش به یاد
 خیلی چیزا می افتم. به یاد چیزایی که داشتم و از
دستشون دادم و چیزایی که آرزوشونو داشتم و به
دستشون آوردم.
در طول زندگیم خیلی چیزا رو از دست دادم، ولی در
عوضش خیلی چیزای با ارزش رو به دست آاوردم.
 چیزایی که منو سوق  می دهند به سوی زندگی
 واقعی، به نگاه عمیق روی مسائل زنگی و....
تا حالا حسرت گذشته رو نخورده ام..../ نه، اگه اینو بگم
 دروغ گفتم. حسرت خوردم، اما خودمو به خاطرشون
 داغون نکردم، ازش درس گرفتم. در عوض به آینده ام
 خیلی امیدوارم. چون اونو می بینم.
فقط کافیه دیدت عمیق تر بشه..........
وقتی دستمان به آنچه دوست می داریم نمیرسد
باید آنچه را که در دست داریم، دوست بداریم


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 11:42 صبح
علیرضا پویا

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
 
او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
 
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ...
 
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
 
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
 
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد!
یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
 
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته!  توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!
 
شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!!
 
وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
 
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...


 پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:

                اون 18 پسر به کمال رسیدند...


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 11:38 صبح
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر