بچه که بودم همیشه دوست داشتم کفشهای پدرم که اندازه ام شد مغازه ی بادبادک فروشی باز کنم و روی سردرش بنویسم {{ بادبادک رایگان برای هرکسی که جای بادبادک شعر های حافظ را به دست دارد }} ...
. .
کفشهایم بزرگ شدند اما از پس ِ آرزوهایم بر نیامدند . . حالا . . این زنجیر ِ دیوانه / از کلید به قفل هم که زنگ زده باشد اما می خواهد پری از دیووار در بیاورد تا به شما چیزی بگوید..................... ................................. .................. ............. ...... ... هیس! همه چیز را بگذار به عهده ی دستانمان باهم که باشند.... از پس ِ تمام ِ آرزوها بر می آیند ...