مرزها از توبه ی گرگ های بالان دیده شکننده تراست
خشاب ها به قرص ها رفته اند
کشیش ها به اعتراف نشسته اند
و اشک ها هنوز هم
بین چشم های پدر خوانده و پینو کیو فرقی برای آمدن نمی گذارند
آخرش هم دنیا
گاهی
آنقدر حرفت را بد می فهمد
که با بلند ترین صدای کودکانه بگویی : دو چرخه میخواهم
و .... ویلچر نصیبت شود ...