روزی سپری شد به امیدی که شب آید شب آمد و دیدم به دلم تب و تا ب آمد
ای یار دعا کن که من دیوانه مبادا در حسرت دیدار تو جانم به لب آید
زرد است که لبریز حقایق شده است تلخ است که با درد موافق شده است
عاشق شدی و گرنه می فهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است
من آهنگ قریب روزگارم غمی در انتهای سینه دارم
تمام هستی ام یک قلب پاک است که آن را زیر پایت می گذارم
ای گلشن گلها به گلستان چه نویسم من نیز غریبم به غریبان چه نویسم
که قلم شعله کند صفحه بسوزد با این دل تنگ عزیزم چه نویسم
موضوع مطلب :