آه آه از دل من
که از او نیست بجز خون جگر حاصل من
ز آنکه هردم فکند جان مرا در تشویش
چکنم با دل خویش
چه دل مسکینی
که غمین میشود اندر غم هر غمگینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه میش
چکنم با دل خویش
در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال بدرد همه کس
چه امیری متمول چه فقیری درویش
چکنم با دل خویش
طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش
چکنم با دل خویش
دید گردیده فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر
دل من سوخت بر او تا جگرم شد ریش
چکنم با دل خویش
گر دل افتد هر دم
بهر هر کس که فقیر است و مریض است به غم
من در این دوره که فقر و مرض است از حد بیش
چکنم با دل خویش
زارم از دست عدو
چکنم دل نگذارد که برم حمله به دو
بسکه محتاط به بار آمده و دور اندیش
چکنم با دل خویش
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا بکشم از مار دمار
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش
چکنم با دل خویش
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش
چکنم با دل خویش
از برای همه کس
دل چو سنگ درین دوره بکار آید و بس
هیچ جا با دل نازک نرود کار از پیش
چکنم با دل خویش
موضوع مطلب :