سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 30
  • بازدید دیروز: 191
  • کل بازدیدها: 591147



کفشها ..... پاهایم را پوشیده اند.

رفتن .... درست مثل آمدن است !!


داری قدم زدگی هایم را .... کش می دهی

باید .... ردِ پایم را ......... یادگاری بنویسم!


رفتن برای همه هست

این کفشها.... سر دشمنی، با پاهای ما ندارند

زمین ........ همیشه از همین طرف چرخیده

از همین طرف که همیشه من

آنسوی جاده ها باشم و تو ... این سمت عبور!


عیب ندارد اگر..... دستهایمان

تن به هم آغوشی نمی دهند

بگذار.... بالهای خودکارم را باز کنم

با یک موشک کاغذی از اتفاق .... یاد روزی بیافتم

که پا به پای هم ...... کوچه های شهر را

هم قطار شده بودیم

که تو چشمهایت را

به شیشه ی مغازه ها داده بودی و من

نگاهم را

به کسی که تا .... غربت آنروزهایمان ...... راه آمده بود


دلگیرم ....... نرفته دلم تنگ شده

دنیا، همیشه غربتش را ... به رخ من کشیده

اما نگران نباش رفیق

هرکجا هستی ... خوش که باشی

می خندم !

خاطره ..... هه ... یعنی همین


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عشق, سکسی, صفا, صمیمت, پدر, مادر, زندگی, عید نوروز, نوروز, عید, سال نو, سال جدید, سال 92, جملات بزرگان, سخنان بزرگان

       نظر
سه شنبه 92 فروردین 6 :: 1:14 عصر
علیرضا پویا

شبیه همین شب ها را دغدغه می شوی 

دغدغه ای / که دستش بر سرت همیشه به تنبیه بلند بود ... 

آرام نمی شوی ... نه در آغوش کسی نه در قرص های خودت .... 

خودت را مرور می کنی ... هی مرور می کنی 

دنیایت میلنگد .... 

یک جای قصه ، نقش اول کتاب ، سر خم کرده 

یک جای خواب هایت با تعبیرش جور در نمی آید 

نمی فهمی ... هیچ وقت نمی فهمی چرا اینگونه ای .... 

چرا کم داری چیزی را که در دست دیگران هم زیادی نمی کند


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی, عشق, صفا, صمیمیت, جوک, اس ام اس, سکس, عاشقانه, عید نوروز, کارت پستال, فیسبوک, سخن

       نظر
سه شنبه 92 فروردین 6 :: 1:11 عصر
علیرضا پویا

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عشق, صفا, صمیمیت, فکر کردن, حرف زیبا زدن, سخنرانی کردن, پیروزی

         نظر بدهید
جمعه 90 تیر 31 :: 11:58 عصر
علیرضا پویا
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی.
 
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
 
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
 
 
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
 
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
 

 
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی, عشق, صفا, صمیمیت, سخن بزرگان, نکته, گنج

       نظر
شنبه 90 تیر 4 :: 7:45 عصر
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر