سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 50
  • بازدید دیروز: 265
  • کل بازدیدها: 554915



آی آزادی! اگر روزی به سرزمین من رسیدی، در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه  با لهجه ای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی  سرد وترسناک نیا. 

برای مان  از مرگ نگو. 
به گورستان نرو ، 
گورستان پایان است ،
نباید آغاز باشد.
این بار توی دهان هیچ کس نزن، وعده ی توخالی نده، نفت را بر سر سفره ها نیار، نان  مان را بر سر سفره ها یمان باقی بگذار. از آب و برق مجانی نگو. از تلاش  انسانی بگو، از سازندگی و آبادانی بگو.از تعهد کور نگو ، از تخصص و دانش و شور بگو.
         
   آی آزادی!
        
  اگر روزی به سرزمین من رسیدی، با شادی بیا , با چادر سیاه و تهجر و ریش  نیا، با مارش  نظامی و جنگ نیا ، با آواز و موسیقی و رنگ بیا.
با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا،
با گل و بوسه و کتاب بیا. از تقوا و جنگ و شهادت نگو، از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو، از پنجره های باز بگو،  دلهای ما را با نسیم آشتی بده، با دوستی  و عشق آشنایمان کن. به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم،........
چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.به ما شان انسان بودن را بیاموز،.....
به خدا ” خود” خواهیم رسید.
           
آی آزادی ،
اگر به سر زمین من رسیدی ، بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار ، مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم.
  با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری!  بدانیم که آزادی یک نعمت نیست، یک مسولیت است . به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است! ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی دانیم. ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم. ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم.
ای نادیده ترین !اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم ..
 
         
  هان !آی آزادی ، اگر به سرزمین ما آمدی ، با آگاهی بیا .
       
   تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم ،تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که  تو را از ما بدزدند ، تا تو را  با   بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم.
آخر می دانی ؟  بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این  سرزمین بوده است.بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست .پس این بار با آگاهی بیا. با آگاهی. با آگاهی
 

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : ازادی-زندگی

       نظر
جمعه 90 اردیبهشت 30 :: 12:23 عصر
علیرضا پویا

ژرالدین ! دخترم
...اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو ، حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خود را به این اتاق کوچک نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .
من از تو بس دورم خیلی دور... اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانه ی من دور کنند؛تصویر تو آنجا روی میز هم هست ،تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست ،
اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه ی پر شکوه شانزه لیزه می رقصی ؛ این را می دانم، و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم، و درین ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم .
شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده، شاهزاده خانم باش و برقص ، ستاره باش و بدرخش ، اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ، ترا فرصت هشیاری داد ، در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار، من پدر تو هستم ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم ! وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم : قصه ی زیبای خفته در جنگل،
قصه ی اژدهای بیدار در صحرا ، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم: برو! من در رویای دخترم
خفته ام ، رویا می دیدم ژرالدین، رویا...رویای فردای تو ، رویای امروز تو.
دختری می دیدم به روی صحنه ، فرشته ای می دیدم به روی آسمان که می رقصید، و می شنیدم تماشا گران را که می گفتند: دختره را می بینی ؟ این دخترِ همان دلقک پیره! اسمش یادته؟چارلی!
آری ، من چارلی هستم ،من دلقک پیری بیش نیستم .
امروز نوبت توست، برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی ! این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن ! زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را،که با شکم گرسنه و پاهایی که ازبینوایی می لرزد، می رقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین!
در آن شب های افسانه ای ِ کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی! آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟
تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شب های دور، بس قصه ها با تو گفتم، اما، قصه ی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن، آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد . این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را کشیده ام واز این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد، اما سکه ی صدقه ی رهگذر خود خواهی، آن را می خشکاند، احساس کرده ام . با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند، نباید حرفی زد.
داستان من به کار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم! به دنبال نام تو نام من است. چاپلین! با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین را خنداندم وبیشترازآنچه آنان خندیدند،من گریستم.
ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب، هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموش کن . اما حال آن راننده تاکسی راکه تورا به منزل میرساند بپرس .حال زنش راهم بپرس ...و اگر آبستن بود وپولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار به نماینده خودم دربانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی .
گاه به گاه با اتوبوس، با مترو شهررا بگرد، مردم را نگاه کن ، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن ودست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی از آنان هستم ! تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر !
هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پای اورا می شکند . وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیبا تر از تو،چالاک تر از تو و مغرور تراز تو!آنجا از نور نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نور افکن کولیان تنها نور ماه است!
نگاه کن ! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد؛ و این را بدان که در خانواده چاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد!
من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آنست که تو هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم ، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر؛ اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خودت بگو : سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ، برای آنست که از نیروی افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم . من زمانی دراز در سیرک زیسته ام ؛همیشه و هر لحظه به خاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام .
اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم: مردمان بر روی زمین ِ استوار، بیش از بند بازان بر روی ریسمان ِنااستوار سقوط می کنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترابفریبد، آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهی کرد !آن روزتو بند باز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند! دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه ،این الماس برای همه می درخشد.
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد .
او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت .
اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....
به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود! می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند. با من ، با اندیشه های من جنگ کن دخترم؛من از کودکان مطیع خوشم نمی آید بااین همه پیش ازآنکه اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خودم بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه؛ امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه من براستی می خواستم بگویم دریافته باشی.
چارلی دیگر پیر شده است.
ژرالدین! دیریا زود باید به جای آن جامه های نمایش ، روزی هم جامه عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم ، تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه نگاه کن ، آنجا مرا نیز خواهی دید! خون من در رگهای توست.
امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد ، چارلی را ، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم ، اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم! تو نیز تلاش کن

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : سخنان بزرگان

         نظر بدهید
جمعه 90 اردیبهشت 9 :: 12:10 صبح
علیرضا پویا

انگار که بخواهند تکرار شوند . که بخواهند بفهمانند من آدم بعد چهارم هستم یا زند ه ی زمان
سوم شبانه روز . خودم هم نمی دانم چرا همه چیز دوباره تکرار م ی شود. چرا فاصله همه چیز آ ن قدر برای من
کم است که هر پیش آمد، دوباره یا س ه باره باید تکرار شو د. از جوانه ی درخت کشنده می گویم یا یکی دیگر،
فام بنفش و صدای بم و درخت مو که انگار برای ابد جاودانه هستند و فکر می کنم جزیی از من هستند و فقط
به خاطر این که مثل دست و پا ظاهرا به من نچسبیده اند می گویم : تکرار . تکرار کدام است؟ چیزی که
همیشگی باشد تکراری نیست همیشگی است چرا کسی فکر نمی کند که دست و پا تکراری است . بر عکس
نبود آنها را کمبود می دانند. جوانه ی درخت کشنده زرد رنگ است با صدها گره و جوانه روی جوانه . همیشه
هم توی تنه ی درخت بزرگ م ی شود و آن درخت را همیشه لای دیوارهای مردم م ی بینم یک بار لای دیوار
خانه همسایه، ی ک بار هم خانه عمویم و … . زرد رنگ مثل موز، با پیچ و خ م های زیاد اما خیلی کوتاه . توی
تنه ی درخت خانه م ی کند و همیشه یک دسته آفت یا حشره همراهش میان دیوارها م ی چرخند . خودش
تر وتازه به نظر م ی رسد اما چروکیدگی بار می آورد. زخم و چروکیدگی انگار که جذام به جان قربانیانش بیفتد .
بار اول داشتم با عمویم از دیوارهای خانه اش می گفتم که چه تراز هستند و سفت و زیبا. او هم داشت تعریف
می کرد که این جا را سفید کرده و آنجا را رنگ مالیده و راه م ی رفتیم که دیدیم نبش دو تا از دیوارها چروکیده
جوانه ی » و فرورفته . بعد هم سوراخی میان آن چروکیدگی و میان آن مثل ای ن که اسمش را بدانی، بشناسیش
که دیوار را فرو خورده بود و تمام . همدیگر را نگاه کردیم هیچ نگفتیم، هیچ، حتی یک اشار ه ی « درخت کشنده
ابرو. دیگر این که خوبی بعد چهارم یا زمان سوم نبودن حر ف های اضاف ی است . یعنی این بعد یا زمان همان جا
که همه چیز خلاف هم در می آید متوقف م ی شود و آد م هایش ترجیح می دهند ساکت باشند و هیچ نگویند یا
اصلا طبیعتش این است که خفه م ی شوند؛ که حرف آخر و بحث سرانجام یک نگاه است و بس . جوانه ی بدون
برگ و زردِ زرد، و ساقه های کوتاه و فراوانش به کلفتی یک خودکار و به درازای نصف آن، انگار که در تاریکی
بزرگ شده باشد بی حتی یک برگ که هیکلش را عادی تر بنمایاند. هنگامی که جوانه ی درخت کشنده را
می بینی حسی دار ی مثل هنگامی که سوسک های سوسری یا مو ش ها را دیده ای. مزاحم یا مهمان یا حتی
میزبان سال و ماه آد م ها و می دانی که خلاصی از دستش ممکن نیست . خانه همسایه هم همین طور بود اما
این بار بحث برچیده شدن آف ت ها و حشرات موذی خان ه اش یا به قول ایرانی های قدیم خرفستر ها بود که
پیروزمندانه با آن برق چشم هایش برایم توضیح م ی داد. با افسانه ی حش ره کشی که در دستش بود و راه
می رفتیم و من به دیوارها فکر م ی کردم که باز با سوراخ بزرگی در دیوار رو ب ه رو شدیم و جوانه که درون آن
بود و دیدیم که حشر ه های جوانه ی درخت کشنده هم دور و بر آن می چرخیدند و آقای همسایه که البته
مسلح هم بود، شروع کرد به سم پاشی آنها حشر ه ها در رفتند و او مثل کسی که هم از چیزی بترسد و هم
زورش به آن برسد آن قدر روی جوانه سم ریخت که جوانه مثل خمیر مایه ورآمد، سرخ و تاول زد مثل پوست
زنده ای که بسوزد یا گوشتی که روی آتش گرفته باشند . جوش آمد، تاول زد، سرخ شد و بعد هم چروکیده شد
و م رد. و باز هم دیگر هیچ بحثی نبود نه حتی نگاه آخر همسایه و من و او می دانستیم که این تنها یکی از
جوانه های درخت کشنده بود و بعد از این من بودم و فام بنفش و صدای بم و درخت مو خودم که هی چ کس را
به آن ضلع، به آن بعد راه نداده ام و از اول انگار که کسی نباید بوده باشد، که تنها من بودم و صدایی که فام
بنفش داشت و تکرار می شد.


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 12:53 عصر
علیرضا پویا

بیا بیاموز عبور را وهرگز از یاد مبر که راه ها همیشه امتداد آرزوهایت را به تو می رسانند.
بیاموز عبور را که گذر از تاریکی یعنی خورشید وتاریکی درست روی دیگر زندگی است.
هنگامیکه سایه ها ما را به توهم نا امیدی میکشانند درست کنار تو کناردستت روزنه های امید برایت می درخشند وچشمک میزنند وچون آتشک های یک آتش که می پرند ومی روند تا همه را نوید گرمی بخشند نوید بخشت می شوند.
بیاموز نگاه را چگونه پاسخ باید دادچگونه به دستان سراسر مهر گرمی بخشید.
بیاموز زندگی را وزندگی کن واین ترس کودکانه راچون عروسک کهنه ای دور بیاندازوبه دنبال اسباب بازی بهتری بگرد
تو همانی هستی که همیشه به دنبالش بودی تو همان هستی که عاشقش هستی بیاموز محبت را وپاسخ محبت را
چشمانت وکلامت را همیشه سخاوت تقسیم مهر ببخش و به همه آفتاب را هدیه کن
وسپاس را از خاطر مبر که خداوند آن را برایت نهاد تا دلت با یک سپاس کوچک آرامشی ابدی یابد 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : اموختن

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 11:46 صبح
علیرضا پویا

هرشب که میخوام چشمامو ببندم و بخوابم قبلش به یاد
 خیلی چیزا می افتم. به یاد چیزایی که داشتم و از
دستشون دادم و چیزایی که آرزوشونو داشتم و به
دستشون آوردم.
در طول زندگیم خیلی چیزا رو از دست دادم، ولی در
عوضش خیلی چیزای با ارزش رو به دست آاوردم.
 چیزایی که منو سوق  می دهند به سوی زندگی
 واقعی، به نگاه عمیق روی مسائل زنگی و....
تا حالا حسرت گذشته رو نخورده ام..../ نه، اگه اینو بگم
 دروغ گفتم. حسرت خوردم، اما خودمو به خاطرشون
 داغون نکردم، ازش درس گرفتم. در عوض به آینده ام
 خیلی امیدوارم. چون اونو می بینم.
فقط کافیه دیدت عمیق تر بشه..........
وقتی دستمان به آنچه دوست می داریم نمیرسد
باید آنچه را که در دست داریم، دوست بداریم


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 11:42 صبح
علیرضا پویا

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
 
او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
 
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ...
 
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
 
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
 
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد!
یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
 
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته!  توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!
 
شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!!
 
وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
 
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...


 پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:

                اون 18 پسر به کمال رسیدند...


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

       نظر
سه شنبه 90 فروردین 16 :: 11:38 صبح
علیرضا پویا

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد

برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است

از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست

همیشه
... یک نفر باید بپاخیزد



:به آرامی سخن سر داد



تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند

و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

:و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

:معلم ناله‌آسا گفت
:بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید
...یک با یک برابر نیست


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
شنبه 89 اسفند 28 :: 11:29 صبح
علیرضا پویا

خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه وکلاغ

روبه مکارو دزد دشت وباغ

روز مهمانی کوکب خانم است

سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی با هوش بود

فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز وسرمای شدید

ریز علی پیراهن از تن میدرید

تا درون نیمکت جا میشدیم

ما پرازتصمیم کبری میشدیم

پاک کن هایی زپاکی داشتیم

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستان ما از آه بود

برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

خش خش جارو ی   با پا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید

بازهم در کوچه فریادم کنید

  همکلاسیهای درد ورنج وکار

بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه خوراک سرد

کودکان کوچه اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

جمع بودن بودوتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک میشدیم

لا اقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش

یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم یاد وهم نامت بخیر

یاد درس آب وبابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من بازگرد

این مشقها را خط بزن

ای دبستانی ترین احساس من بازگرد

این مشقها را خط بزن


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
پنج شنبه 89 اسفند 26 :: 7:19 عصر
علیرضا پویا

 دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،   دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…    این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!    باید آدمش پیدا  شود!    باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!    سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!   فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…   شروع می‌کنی به خرج کردنشان!   توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی   توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند   توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد  در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد  برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟   بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!   سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…   اما بگذار به سن تو برسند!   بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند   غریب است دوست داشتن.   و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...   وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...   و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛   به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.   تقصیر از ما نیست؛   تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند    دکتر شریعتی


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
چهارشنبه 89 اسفند 18 :: 9:44 عصر
علیرضا پویا

آموزه های کوروش کبیر



دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید .

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند. کوروش بزرگ

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر. کوروش بزرگ

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .

دشوارترین قدم، همان قدم اول است .

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .

من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
شنبه 89 اسفند 14 :: 11:14 عصر
علیرضا پویا
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
 
 
 

ابزار وبمستر