سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 450
  • بازدید دیروز: 259
  • کل بازدیدها: 595893



یک شب ازآبی چشمان تو باران بارید
آسمان دل من اشک فراوان بارید

نظم باران نگاه تو پس از یک رویا
رفت و آشفته ترین برف زمستان بارید

من نشستم که تو در خاطره ام بنشینی
و نشستی تو و یک ابر گلستان بارید

آسمان دل من صاف تر از آینه است
با نگاه تو هم از آینه باران بارید

یک شب از دفتر چشمان تو خواهم پرسید
که چرا بی خبر از گریه ی یاران بارید؟
 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

         نظر بدهید
سه شنبه 90 مرداد 18 :: 10:7 صبح
علیرضا پویا


وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد :
یک لحظه آفتاب در هوای سرد غنیمت می شود .
خدا در مواقع سختیها تنها پناه می شود .
یک قطره نور در دریای تاریکی همه ی دنیا می شود .
یک عزیز وقتی که از دست رفت همه کس می شود .
پاییز وقتی که تمام شد ? به نظر قشنگ و قشنگ تر می شود ...
امروز تمام چیزها و آدم های اطرافمان را خوب نگاه کنیم .
زندگی خیلی طولانی نیست ..


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی

         نظر بدهید
یکشنبه 90 مرداد 16 :: 7:3 عصر
علیرضا پویا


سخن جنگل


زوزه ی ِ باد است

و حنجره ی ِ پاره ی ِ جیر جیرک
جنگل سیاه

خش خش ِ پای برگ ها

چکاچک ِ تبر

سمفونی ِ پایان

ارمغان عطش جنگل

پنجره ای است چوبین

یا اسبی پاگشوده به چهار سو

در نفس ِ دستان ِ تکبیر

گذر از پل... ؟ شوخی خیال

کدام سوی ِ آن

نصیب خواهد شد مرا...؟



این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : پایانی بی تدبیر

       نظر
دوشنبه 90 مرداد 10 :: 11:51 صبح
علیرضا پویا

 

آزاد شو از بند خویش، زنجیر را بــاور نکن
اکنون زمان زندگیست، تاخیر را بــاور نکن

حرف از هیاهو کم بزن از آشتی‌ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را بــاور نکن

خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را بــاور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز می‌خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تقدیر را بــاور نکن

تصویر اگر زیبا نبود، نقّاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن، تصویر را بــاور نکن

خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را بــاور نکن

 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : انسانیت-وفا-عهد-عشق-صفا-صمیمیت-خداوندگار

       نظر
یکشنبه 90 مرداد 9 :: 9:37 صبح
علیرضا پویا


مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب می‌اندازد. 
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت
و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد.


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
جمعه 90 مرداد 7 :: 11:26 صبح
علیرضا پویا

 


به زندان مهیب دل کنار دخمه ای پر درد
منم آهنگ رسوایی برای ساز این شبگرد

دلم ویران تر از ویران.نمی دانم چه میگویم
فقط میدانم این را که منم پاییز زرد زرد

هوای این قفس سرد و نفس گیر است پروازم
و من تنها اسیر این خراب آباد خیلی سرد

نگاهت می کنم.شاید همین یکبار...اما نه
چرا کردی مرا از قلب عاشق پیشه ی خود طرد؟

کنار قصه های دل نشستم با غمی سنگین
نمیدانم کدامین دل،دل ما را پر از غم کرد؟

و حالا آخر قصه تو ماندی با دلی سنگی
و یک زندانی عاشق که مانده مرد مرد مرد

 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

         نظر بدهید
دوشنبه 90 مرداد 3 :: 10:3 صبح
علیرضا پویا



قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : دوست

         نظر بدهید
شنبه 90 مرداد 1 :: 9:55 عصر
علیرضا پویا

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:)

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری می‌توان کرد…؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند…

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما… اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود .


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب :

       نظر
شنبه 90 مرداد 1 :: 11:30 صبح
علیرضا پویا

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت 


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عشق, صفا, صمیمیت, فکر کردن, حرف زیبا زدن, سخنرانی کردن, پیروزی

         نظر بدهید
جمعه 90 تیر 31 :: 11:58 عصر
علیرضا پویا

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.

در راه با یک ماشین تصادف کرد

وآسیبدید. عابرانیکه رد می شدند به سرعت

او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را
پانسمان کردند. سپس به او گفتند“ :باید

ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از
بدنت آسیب و شکستگیندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و
نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را
پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر

صبح آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر
می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی

متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه
نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتیکه نمی
داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می
رویدی

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عشق-صفا-صمیمیت-شناخت-ارزو-امید-زندگی-انسانیت-دوست داشتن- دوست دا

       نظر
جمعه 90 تیر 31 :: 11:58 صبح
علیرضا پویا
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
 
 
 

ابزار وبمستر