سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 194
  • بازدید دیروز: 282
  • کل بازدیدها: 549347



شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتقال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی
!
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.

این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی… برای همه ایرانیان بفرست تا یادمان

نرود که هستیم…

این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی, عشق, وفا, شعور, معرفت, ایرانی

       نظر
چهارشنبه 90 تیر 1 :: 10:56 عصر
علیرضا پویا
یار با ما بی‌وفایی می‌کند                                    بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا                           جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی                             با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروشست آن نگار سنگ دل                           با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاشست و رند                           بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید                             کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکستست از غمش                     از من مسکین جدایی می‌کند

آن چه با من می‌کند اندر زمان                              آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق                     از لبش بوسی گدایی می‌کند



این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : زندگی, عشق, وفا

       نظر
سه شنبه 89 مرداد 26 :: 9:57 عصر
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر