زندگی عاشقانه در روزگار نامردی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها لوگو آمار وبلاگ
یک آواز میتواند لحظه ای را برانگیزد یک گل میتواند رویایی را بیدار کند یک درخت میتواند آغازگر جنگلی باشد یک پرنده میتواند پیام آور بهار باشد یک لبخند آغازگر دوستی است یک دست گرفتن ترفیع دهنده ی روح است یک ستاره میتواند کشتی را در دریا هدایت کند یک کلمه میتواند هدفی را شکل دهد یک قدم میبایستی شروع کننده ی یک سفر باشد یک روح هامان را به اوج میرساند یک تبسم بر نو میدی غلبه میکند یک پرتو آفتاب اتاقی را روشن میند یک شمع ظلمت را تباه میسازد یک قلب میتواند حقیقت را بشناسد یک زندگی میتواند تفاوت را به وجود آورد موضوع مطلب : زندگی, عشق
وقتی که خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار می شوند بیاد آرزوهای در خاک رفته. اه سوزان از دل بر می شکم و غم های کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده می کنم. با دیدگان اشکبار یاد از عزیزانی می کنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند. یاد از غم عشق های در خاک رفته و یاران فراموش شده می کنم. رنج های کهن دوباره در دلم بیدار می شوند. افسرده و ناامید بدبختی های گذشته را یکایک از نظر می گذانم و بر مجموعه غم انگیز اشک هایی که ریخته ام می نگرم. و دوباره چنان که گویی وام سنگین اشک هایم را نپرداخته ام دست به گریه می زنم. اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو کنم غم از دل یکسره بیرون می رود. زیرا حس می کنم که در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام. بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران می نگریست. گاه با لب های زرین خود بر چمن های سرسبز بوسه می زند و گاه با جادوی آسمانی خویش آب های خفته را به رنگ طلایی در می آورد. بارها نیز دیده ام که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند. مهر درخشان را واداشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد. خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد. اما افسوس. دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تبره روی خورشید را فرا گرفت. با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا می دانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد. موضوع مطلب : عاشقانه
سر و جانی به نان و آب دل بست دو دریاچه به دو مرداب دل بست چرا وقتی که مهتاب هست با یست به کرم کوچک شبتاب دل بست دو پا پر ابله مثل گذسته مه در پشت مه مثل گذشته تو دیگر با دلم کاری نداری دلم را پر بده مثل گذشته موضوع مطلب : زندگانی
در باغ « بی برگی » زادم و در ثروت « فقر » غنی گشتم. و از چشمه « ایمان » سیراب شدم. و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم. و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم. و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم. و از « دانش <<، طعامم دادند. و از « شعر » ، شرابم نوشاندند. و از « مهر » نوازشم کردند. و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم. و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم. و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم موضوع مطلب : زندگانی
خدا آن روز که دنیا را نهاده به هر کس هرچه لایق بوده داده به بلبل ناله مستانه داده به طاووس جعبه شاهانه داده به جغد هم در خرابه لانه داده به شیر هم قدرت مردانه داده به ما هم نازنینی چون تو داده موضوع مطلب : لایق عشق
در این خلوتگه پر درد در این خاک سیاه و سرد در این شبها در این ظلمت در این تنهایی و وحشت صدایت مرهم دلهاست دلت آیینه فرداست دل من در پی نور است اگر چه از رخت دور است به یاد تو به نام تو دلم سر شار از شور است صدایم کن صدایم کن ز خود خواهی رهایم کن نیازم را نگاهی کن به نو رت آشنایم کن تقدم به عزیزترینم مینا (دوست دارم) موضوع مطلب : عشق صبحگاهی به شب تار دلم یاد تو شد همه دم کار دلم از دلم هیچ ندارم امید همه امید تویی یار دلم ای تو در قصر سلیمان ساکن قصر تو کوه و کجا غار دلم ای تو بر درد نهانم درمان گوش کن ناله بیمار دلم دل من خسته شد از بار غمت کی بیایی بری بار دلم پرده بگشای ز چشمان ترم تا ببینم رخ غمخوار دلم محرمی نیست به غیرازتوعزیز بازگو باز تو اسرار دلم موضوع مطلب : زندگی, دل
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت. هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم, تنها نبودم اما, اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟ هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟ می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم, متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟ اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟ تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است. می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟! موضوع مطلب : زندگی, هنر
دست در دست تو راهی که نپیمودم نیست لحظه ای را که کنار تو نیاسودم نیست پیچ در پیچ شب موی تو مجنونم کرد رمز لیلایی تو نیز که بگشودم نیست سوختم از خنکای شرر شیرینت به جز آن خاطر آتشکده در دودم نیست با تو من هست شدم عاشق و اینک بی تو هیچ از هستی و آنچه که آن بودم نیست چشم در چشم تو راهی که مرا می خوانی پشت سر هم نفسی نیست که بدرودی نیست موضوع مطلب : زندگی, عشق |
||