هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سر انگشت جهان بر چیند می گشاید گره ی پنجره ها را با آه
عصریک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به سامان نرسیدست و چرا آب به گلدان نرسیدست وهنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیدست بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست چرا کلبه احزان به گلستان نرسیدست
در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیحخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران ، گاهتو را به آسمان ببرد. به آسمان ها برو ، ولی گاهی هم به روی زمین بیا و مردم را تماشاکن؛ زندگی آنهایی که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد،هنر نمایی می کنند. من خود یکی از آن ها بوده ام.
جرالدین، دخترم، تو مرا درست نمی شناسی، در آن شب ها ی بس دور، با تو قصه ها گفتم؛ آن هم داستانی شنیدنی است.داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن ، آواز می خواند و صدقه می گرفت، داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از این ها بالاتر من، رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلشموج می زند و سکه صدقه آن رهگذر، غرورش را خرد نمی کند. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن کهبمیرند، حرفی نباید زد. به دنبال نام تو ، نام من است : « چاپلین »
دخترم، در دنیایی که تو در آن زندگی می کنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب، آن هنگام که از سالن پرشکوه * شانزلیزه * بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن.
از آن راننده تاکسی که تو را به منزل می رساند، احوالپرسی کن. حال زنش را بپرس و اگر باردار بود پولی را برای خریدن لباس بچه اش نداشت، مبلغی را پنهانی به او بده.
به نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
دخترم جرالدین، گاهی با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس، و دست کم، روزی یک بار بگو: « من هم از آنها هستم » . تو واقعا یکی از آنها هستی نه بیشتر !
هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد، اغلب دو پایاو را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومهپاریس برسان. من آن جا را به خوبی می شناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که قرن ها پیش، زیباتر از تو و مغرورتر از تو، هنرنمایی می کنند. اما در آن جا از نور خیره کننده تئاتر * شانزلیزه * خبری نیست .
دخترم، چکی سفید امضا برایت فرستاده ام که هر چه قدر دلت می خواهد، بگیری و خرج کنی.ولی هر وقت خواستی د و فرانک خرج کنی، با خود بگو: سومینفرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جست و جو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی، همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم، برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند بی جان شیطان، خوب آگاهم. من زمانی طولانی در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بند بازانروی ریسمانی نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم، این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان ریسمان نااستوار ، سقوط می کنند.
دخترم شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب بدهدو آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است . روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار، تو را بفریبد آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. همیشه بند بازان ناشی، سقوط می کنند. از این رو، دل به زر و زیور نبند. بزرگترین الماس این جهان، آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد، اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راتی او را دوست بدار. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را می داند. او برای تعریف * عشق * که معنای آن * یکدلی * است، شایسته تر از من است. دخترم، هیچ کس و هیچ چیز دیگر در جهان، نمی توان یافت که شایسته آن باشد دختری ناخن دست و پای خود را برای آن عریان کند.
برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من، تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.
حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگری م یگذارم و با این آخرین پیام، نامه را پایان می بخشم:
انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو قرعه امروز به نام من و فردا دگری می خورد تیر اجل بر پروبال من و تو مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو
و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست مرگ وارونه ی یک زنجره است مرگ در ذهن اقاقی جاریست مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید مرگ با خوشه انگور می آید به دهان مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی در سایه نشسته است به ما می نگرد